نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده

          واین جهان پر از صدای مردمی است

 

       که،همچنان که تو را می بوسند

 

          طناب دار تو را هم می بافند.

    

 

 

   

پ.ن:فرشته از سنگ ميپرسه چرا از خدا نميخواي که تو رو انسان کنه؟؟؟

سنگ ميگه هنوز اونقدسخت نشدم که انسان بشم!!!!!

پ.ن:تو این شبا اگه دلتون شکست منم دعا کنید.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 190
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده
 

دیشب دلم سراغ تو را از من می گرفت ... گفتم میایی ... زمستان حتما میایی ...

زمستان می شود ... برف سنگینی مـی آید... کل حیاط خانه سفید پوش می شود

مثل لباسی که منتظرم تا بیایی و برای تو بپوشم ...

و مثل همیشــه ایی کـ می گویی : زودی مـی آیــی

اینبــار هم زودی خواهــی آمــد

تا زمستان فقط  چند روزکــی مانده!!!

 

 

 

پ.ن:در گذر گاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد عشقها

می میرند رنگها رنگ دگر می گیرند وفقط خاطره هاست که چه شیرین وچه تلخ دست

 ناخورده به جا میماند.

پ.ن:آمدنت را خوب یادم نیست بی صدا آمدی بی آنکه بدانم بی خبر ماندی بی آنکه

 بخواهم و حالا که با ذره ذره وجودم ماندنت را تمنا می کنم،قصد رفتن داری.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 176
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده

امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...


گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف

روز خود را بی تو گذرانده اند...


شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!


گفتم: به راه عدل وانصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟


گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم دیدم انسانها آنچه را من شبانه

 به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام

میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟


شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد،زیر لب

گفت: آن روز که خداوند گفت: بر آدم و نسل او سجده کن نمیدانستم که نسل

او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود،وگرنه در برابرآدم

به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر شیاطینی ...!

 

 



:: بازدید از این مطلب : 210
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده
چقد بدم میاد از آدم های انسان نما که بویی از انسانیت نبردن و فقط بفکر لذت بردن

خودشون هستن.کسایی که اونقد زرق و برق های دنیا چشمون گرفته که بفکر هیچ

چیز یا کسی دیگه نیستند!نمیتونم باور کنم که یک نفر زنش کانسر خون داره و چند

 وقت دیگه میمره وطرف که ناسلامتی تحصیل کرده این مملکته و باصطلاح استاد

دانشگاه!با داشتن یه دختر ۲ ساله و وضعیت ناجور جسمی همسرش،به دانشجوش

 پیشنهاد دوستی میده!آخه بیشعور عوضی تو حتی اگه از روی اجبارم ازدواج کردی تو

 این شریط که میدونی چند صباحی بیشتر مهمون خونه ت نیست نباید بهش کم

محلی کنی ودلش رو بلرزونی!!چقد میتونی پست و کثیف باشی که دانشجوت رو

تهدید کنی که اگه یه شب نیاد باهات به سانفرانسیسکو،اون رو مشروط میکنی اونم

دانشجویی که  ترم آخرشه و میدونی چقد گیر نمره ست!من نمیدونم چطوری اسم

خودش رو گذاشته مرد!!در حالی که بجز...چیزی از مردونگی نداره!

این حیون کسی که که جلسه قبل که باهاش زبان داشتیم به یکی از شاگرداش  

 بخاطراینکه تو چشماش زل نزد و نگاهش نکرد بهش اخطار داد!!!

و تنها کسی که من هیچوقت باهاش سلام نمیکنم!اصلا جز آدم حسابش نمیکنم و

همیشه با پوزخند به سوالاتش جواب میدم!خودشم میدونه که خوشم نمیاد ازش زیاد

 به پر و پام نمی یپیچه!اونقدم بیسواد هست که وقتی بهش اعتراض میکنم استاد!!!

داری خراب کلمات رو تلفظ میکنی،قیافه حق بجانب میگیره و میگه نه درستش

 همینه!همون موقع ست که دلم میخاد کفشم در بیارم و محکم بزنم تو فرق سرش!

تا یادش بره درست و غلطش چیه.

تنها خوبی که از این جناب به ما میرسه نمره های میان ترمی که به همه مون میده

و تقریبا همه پاس میشن!!

دوستم که نقش اول زن این سناریوست با عجز و ناله برام اون جریانت بالا رو تعریف

 میکرد.اون بیچاره حتی راضی شد که ترم آخرش  بره مهمان بشه یه دانشگاه دیگه

اما مسئولین دانشگاه قبول نکردن!وهمچنان درگیر با این جناب برای رفتن به

سانفرانسیسکو!!!!!

 

 

پ.ن:دانشگاهی که رییسش یه جوجه ۲۸ ساله ست معلومه استاداش چی میشن!!

همین جناب رییس روز پنجشنبه گذشته ۶بار از اسانسور رفت بالا و اومد پایین!!هر

سری هم که میرفت و میومد به من و دوستم یه لبخند ژوکند تحویل میداد!آخر

فضاحت رو میبینید تا کجاست!!کسی که دکترای....از دانشگاه هند داره!

پ.ن:متاسفم برا خودم که دارم تو جامعه ی زندگی میکنم که به بهانه شمشیر علی

(ع)کراوات میسازن!(به نقل از سایتی که عکس کراوات اسلامی گذاشته!).

 

بعد نوشت: بچه که  بوديم دخترا عاشق عروسک بودن و پسرا عاشق مرداي قوي....

بزرگ که شديم دخترا عاشق مرداي قوي شدن و پسرا عاشق عروسک!!   

 

پ.ن: من اینجا مانده ام بی راه، مثل چتر بی دستی-

که باران خورده تقدیرش به چشمت ،فال بن بستی!

 



:: بازدید از این مطلب : 189
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده
دیشب رفته بودیم عروسی!!بدلیل اعتصاب آقایون،از نرفتن به عروسی!!

خودمون دست بکار شدیم وریختیم تو یه ماشین و رفتیم!!بعضی وقتا

واقعا لازمه که بدون مرد جایی بری!(البته همیشه نه ها بعضی وقتا)!

از اونجا که عروسی تو یه باشگاه منطقه نظامی بود،یکم مشکل بود تا

تونستیم دقیق آدرس رو پیدا کنیم،ولی بهر طریقی بود رسیدیم همزمان

با ورود عروس ودوماد!!!

عروس خانوم از هرفرصتی که پیش میومد شادوماد رو می بوسید

از موقع ورودشون که اسفند رو سر هم گرفتن،تا موقع عسل بدهن

گذاشتن،تاموقع رقص چاقو،والا آخر.....

اونقدم با ولع دوماد بیچاره رو میبوسید که جای روژش رو صورت دوماد

نقش می بست!!!

و کسی هم متوجه نمیشد که پاکش کنه!حالا جالب اینجا بود که این

عروس خانم همش ۱۳ سالش بود!!(اما خدایی هیکلش بیشتر میزد).

برا همین شور وشوق بچگی جو گیرش کرده بود!بیچاره خبر نداشت

سال دیگه همین موقع به جای بوس دوماد رو ......

موقع رقص چاقو که شد بیچاره داماد هر چی شاباش میداد عروس خانم

رضایت نمیداد چاقو بهش بده!از اسکناس ۵ تومنی شروع شد تا تراول

۱۰۰ تومنی!!اما عروس میگفت نمیدم!!بعد معلوم شد عروس خانم گل

سر جیب کت،شادوماد رو میخاسته!

روی هم رفته عروسی خوبی بود،هر چند من بدلیل باخبر شدنم تو

دقیقه نود،نتونستم درست آماده بشم و خیلی ساده و معمولی رفتم!!

اما جای همه ی دوستان خالی خوش گذشت،مخصوصا که مردی هم

باهامون نبود!(اخرش بجرم فمنیست بودن دارم میزنن).

 

پ.ن:تو عروسی یه خانمه بود که هر چی دستش رسیده بود بصورتش

مالونده بود،از قضای روزگارم پیش من نشسته بود!حالا شما فکر کنید

دختر عمه بنده روبروم نشسته وداره باچشم و ابرو  اشاره به اون خانم

 میکنه،منم دارم می پوکم از خنده اما نمیتونم بخندم چون اگه

میخندیدم متوجه میشد!!

پ.ن:یعنی من عاشق شبای جمعه ایی م(مثل امشب)که با کازین

 جان(دختر خاله گرامی)،بهمراه دوست مشترکمون سمیه جان و

خواهرش نسا خانوم میریم پارک،کاکتوس،و.....

پ.ن:عشق مانند هوا در همه جا جاری است تو نفس هایت را قدری

 جانانه بکش

 

 



:: بازدید از این مطلب : 194
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”

عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست.....
دکتر شریعتی..

نوشته تنهاترین



:: بازدید از این مطلب : 188
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده

I swear by the quiet silence of your paper house, I know your dreams are as beautiful as my fancies believable. You've got the mystic believe of love from my silence. I've got the final point of belief from your silence. Maybe it's not possible to feel that the words we say about the paper world we've made are hearable. But we can start to paint the gray branches of the paper trees green. I know painting, you know painting too. So why don't you start? When I was a child, I didn't have any water color. I used to go to little garden near stream and cut all the color flowers and paint. If we search the paper garden near paper house for a short time, there have to be flowers to paint our believes the red color of love. 


به سکوت آرام خانه کاغذی ات قسم که می دانم رویاهای تو به زیبایی خیالات من باورکردنی است. تو از سکوت من به باور عرفانی عشق رسیده ای. من از سکوت تو به نقطه نهایی ایمان رسیده ام. شاید نتوان درک کرد که گفته های ما از آن دنیای کاغذی که ساخته ایم، شنیدنی است. ولی می شود دست به کار شد و رنگ سبز به شاخه های خاکستری درختهای کاغذی کشید. من که نقاشی کردن می دانم. تو هم که نقاشی کردن می دانی. پس چرا دست به کار نمی شوی؟ وقتی بچه بودم، برایم آبرنگ نمی خریدند. می رفتم سراغ باغچه کنار رودخانه هر چه گلهای رنگی بود می چیدم و نقاشی می کردم. اگر کمی در باغ کاغذی کنار خانه کاغذی مان جستجو کنیم حتماً گلهای کاغذی دارد که رنگ قرمز عشق به باورهایمان بکشیم.



:: بازدید از این مطلب : 297
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده

قاصدک٬ غم دارم

   غم آوارگی و در بدری

               غم تنهایی و خونین جگری

قاصدک وای به من

                 همه از خویش مرا می رانند

همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند

قاصدک ٬ غم دارم

غم به اندازه سنگینی عالم دارم......

شگفتا قاصدکم !!!

خنده وگریه ام جایشان را باهم عوض کردند

دیرگاهی است موجودی لبخندم ته کشیده

گویی غم ٬ خودش را به ضربان قلبم تقسیم کرده



:: بازدید از این مطلب : 193
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده

کم کم یاد خواهی گرفت

تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح رااینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطرو یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیریباید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی که محکم باشی پای هر خداحافظییاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.    

خورخه لوییس بورخس



:: بازدید از این مطلب : 176
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده


:: بازدید از این مطلب : 232
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()