همانیم که هستیم
نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده

ایمیل هائی که جدا از نظرات برام ارسال می شوند نظرات گوناگونی است اما در بین همه آنها ایمیلی دیشب خواندم که  در آن مورد اتهام بی اعتقادی به خدا و دین قرار گرفتم .

 

دوست عزیزم هرچه از زندگی بفهمی باز کم است.   زیرا زندگی پایانی ندارد و خاموشی تو دست اوست. گرچه ذهن انتهای زندگی را پذیرفته است و با حجم خود فهم انسان ها را به اندازه حرف می زند. اما قدرت را از این امر چه حاصل وقتی ذهن بیکران تو به همان اندازه است که من از بدو تولد تحیمل شده به زندگی به همراه دارم!


 هرچه هست همین است و همانیم که هستیم فراموش مکن همینو همان هست که هستیم.

 

 حجم باور نا زمانی و نا کجائی ، قدرت پچ پچ فراموشی را اندازه خواهد گرفت . و اعتقادات فریاد می زنند نه پچ پچ . با صدای بلند از بودنت را در نا زمانی و نا کجائی ذهن به دیگران تحمیل می کنی! تنها تو در آنجا موجودیت مطلقی .

و ای کاش در بیکران ذهنت توانی از قضاوتی فراتر از فریاد اعتقاد بود. اما داوری پشت ذهنت و در کنار من نشسته است .

 اینجا می گویم به تو هر آنچه هستی خود بودنت را به اثبات می رسانی و بودنم هرآنچه هست خود بودنت را به اثبات می رساند . دوست من همانگی را بفهم  و زندگی را از دیدگاه هزاران چشم زاده زمین ببین زیرا تو یکانه هستی و ما  هزارانه گانه ایم. فراموش مکن که درخت جهل معصیت بار نیاکان است  و نسیم وسوسه ایست نابکار.

 

جهان را به چشمهای روشن زیر پلک نبین.جهان را با چشم خاموش و در تاریکی باور کن جائی که صدای دختران معصوم نه ساله از تمامی وجودت که تبدیل به شنیدار ها شده بشنوی .

 

دستانت را در آینه نگاه کن چنین آلوده به سیاهی نیست را باور نکن ،صدا هارو بشنو. با شیوا فریادانه اش گوش کن .

 

با هرچه هستی مشکلی ندارم زیرا همانی که هستی . با همانیتت به دستی چیزی به نام آموزش همانیت در اینجاست که می جنگم زیرا من فرزند آفریدگارم و تو فرزند انسانی ، که گویا نویسنده قهاری بوده

 

اگر بی اعتقادم از برای اعتقادم به هرآنچه که نوشتم است

 

روزت خوش

 

من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.

 

پای در پای آفتابی بی مصرف

که پیمانه می کنم

با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است.

من آن مفهوم مجــّرد را می جویم.

پیمانه ها به چهل رسید و آن برگشت.

افسانه های سرگردانیت

- ای قلب در به در! -

به پایان خویش نزدیک میشود.

 

بیهوده مرگ

به تهدید

چشم می دراند.

ما به حقیقت ساعت ها

شهادت نداده ایم

جز به گونه این رنجها

که از عشق های رنگین آدمیان

به نصیب برده ایم

چونان خاطره ئی هر یک

در میان نهاده

از نیش خنجری

با درختی.

***

با این همه از یاد مبر

که ما

- من وتو -

انسان را

رعایت کرده ایم.

***

درباران وبه شب

به زیر دو گوش ما

در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما

روسبیان

به اعلام حضور خویش

آهنگ های قدیمی را

با سوت

میزنند.

(در برابر کدامین حادثه

آیا

انسان را

دیده ای

با عرق شرم

بر جبینش؟)

***

آنگاه که خوشتراش ترین تن ها را به سکه سیمی

توان خرید،

مرا

- دریغا دریغ -

هنگامی که به کیمیای عشق

احساس نیاز 

می افتد

همه آن دم است .

همه آن دم است .

***

قلبم را در مجری ِ کهنه ئی

پنهان می کنم

در اتاقی که دریچه ئیش

نیست.

از مهتابی

به کوچه تاریک

خم می شوم

وبه جای همه نومیدان

میگریم.

 

آه

 من

حرام شده ام!

***

با این همه - ای قلب در به در!-

از یاد مبر 

که ما

- من وتو -

عشق را رعایت کرده ایم،

از یاد مبر

که ما 

- من و تو -

انسان را

رعایت کرده ایم،

خود اگر شاهکار خدابود

یا نبود

 





:: بازدید از این مطلب : 219
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: