212.در آستانه بیست و هفت سالگی (2)
نوشته شده توسط : فرزادصمدزاده
گفته ام خاطراتم "بو" دارند ...

و امان از آنهایی که عطرشان ، نگاهشان به زندگی ام پیوند میخورد .

همین میشود که هی عطر میبویم ، به دنبال کس - کسانی که دیگر یا نیستند ، یا نمیخواهم - نمیخواهند باشند .

آنها که دیگر نیستند که خب ... تکلیف شان مشخص است ، شاید گوری هم دارند و میتواند رفت و بر سر گورشان گریه کرد و یواشکی سرشان داد هم کشید و دعوایشان کرد برای رفتنشان ، و یا حتی آمدنشان! بماند که گاهی گوری هم ندارند.

آنها که نمیخواهم باشند هم ، پرونده شان دیگر بسته شده ... آنقدر میمانند ، تا پرونده شان در صندوقچه ی ذهن ، طعمه ی موریانه ی فراموشی شود.

آنهایی که نمیخواهند باشند اما بدترین اند ... معما هستند انگار ... هستند ، اما نیستند و به جایش برایت کلی علامت سوال و جای خالی میگذارند ... گفتم جای خالی ... جایشان هم همیشه در خاطرم خالیست ... همین ها حرصم را هم در میاورند ، هیچ بودنم را به رخ ام میکشند ، گیرم که هربار هم که میبینی شان ، لبخند مهمانم کنند ... یه روزی شاید بهشان بگویم ... بگویم که میدانم حق دارید ، حق انتخاب دارید ... اما تورا به خدا قبل اینکه تصمیم بگیرید ، چیزی ، حرفی ، جانوری!!! را جایگزین خودتان کنید تا انقدر با ندیدنتان تهی نشوم ، انقدر با هر لبخندتان ، غرورم نشکند ...

همین میشود که تسبیح چوبی ام همیشه عطراگین است ...

خودش نیست ، عطر اش اما هنوز هست ...

یعنی جایش خالیست ... خیلی خالی.

یعنی آن قدر ها هم که فکر میکنید ، من قوی نیستم ... گاهی باید باشید تا در جواب این همه ادعای رفاقت و نوع دوستی تان ، دستم را بگیرید .

نه دستگیری پیشکش ... پای احساسم را به خود زنجیر نکنید.





:: بازدید از این مطلب : 175
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : جمعه | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: